93/3/11
3:3 ع
سکوت عین سکوت است، بی همانند است سکوت عین سکوت است، بی همانند است زبان رسمی اهل طریقت است سکوت زمین یخ زده را گرم می کند آرام سکوت پاسخ دنان شکن تری دارد سکوت ناله و نفرین، سکوت دشنام است سکوت کرد علی سالهای پی در پی همان علی که به توصیف او قلم در دست علی به واقعه جنگید با زبان سکوت علی به واقعه کار مهم تری دارد از آن سکوت چه باید نوشت؟ حیرانم! از آن سکوت که در عصر خود نمی گنجد از آن سکوت که نامش عقب نشینی نیست از آن سکوت که دستان حیله را بسته سکوت کرد علی تا عرب خیال کند صحابه ای که فقط یک سوال شرعی داشت علی خلیفه شود پیرمرد بیغوله ملاک او به رگ و ریشه نیست، از این رو؛ علی خلیفه شود شیوه ی حکومت او ستانده می شود آن رفته های بیت المال اگر به پای کنیزانشان شده خلخال علی خلیفه شد آخر اگر چه دیر ولی کنون لباس خلافت چنان زنی باشد برادرم! به تریج قبات برنخورد اگرچه روی زبان زبیر تبریک است اگرچه دور و بر او صحابه جمع شدند منبع: پرسه در خیال |
|
|
|
اشعار مدح امیرالمومنین علی علیه السلام *** شیعه باعشق علی همواره عزت داشته باولای مرتضی رمز هدایت داشته هرکسی که شیعه مولاست خورده شیر پاک خوش به حالش از همان اول سعادت داشته حیدر کرار آقائیست که مثل نبی بر پیمبرهای قبل از خود ولایت داشته در خدایی بودنش این بس که در ماه رجب در میان خانه کعبه ولادت داشته چند باری بند قنداق خودش را پاره کرد از همان طفلی علی نیرو وقدرت داشته کل عالم یک طرف شمشیر حیدر یک طرف "لافتی الا علی"یعنی شجاعت داشته شیعه حیدر همیشه برلبش ذکر علیست اینچنین در نامه اعمال عبادت داشته شیعه حیدر که باسنی ندارد دوستی چونکه باسلمان وبا قنبر رفاقت داشته عاشق مولا همیشه تابع زهرای اوست از ابوبکر وعمر یک عمر نفرت داشته گفت پیغمبر فقط مولای بعداز من علیست هر کسی که منکر اوشد حماقت داشته اوامیرالمؤمنین وما یقیناَ مؤمنینم شکر حق اوبرسرما دست رحمت داشته حضرت صادق پس ازصوم وصلاة خویش بر چارمرد وچار زن نفرین ولعنت داشته نه خداونه پیمبر نه به قرآن ونه دین این عمر یک عمر باشیطان قرابت داشته لطف زهرا بوده که درسایه سار حیدریم تاعلی داریم از هر ملتی بالاتریم تاعلی داریم هر دم ذکر ما یافاطمه ست تاعلی داریم محشر شافع ما فاطمه ست تاعلی داریم با سلمان برادر می شویم بادعای زینبش مقداد وبوذر می شویم سنی از شأن ومقام مرتضی آگاه نیست راه بی عشق علی که آخرش الله نیست راه بی عشق علی آخر یه شیطان می رسد راه بیراهه ست وآخرهم به زندان می رسد هر مسلمانی که جزو منکران حیدر است حتم دارم این مسلمان ازیهودی بدتر است بی علی صوم وصلاة وهردعابی فایده ست حافظ قرآن شدن بی مرتضی بی فایده ست چونکه قرآن حقیقی روح وجان مصطفاست ازهمان اول وصی ونفس احمد مرتضاست |
93/3/11
2:56 ع
ای علی، ای آیت جان، آمدی ........
ای علی، ای آیت جان، آمدی
آمدی، ای جان جانان، آمدی
ذات حق را جلوه گر چون آفتاب
دل فروز، از مشرق جان آمدی
کعبه از نور جمالت روشن است
کز حریم لطف یزدان آمدی
ای ز تو، آیین احمد در کمال
ای دلیل راه انسان، آمدی
شهر بند عشق را، مفتاح راز
تا گشایی راز قرآن آمدی
خاتم دین خدا را پاسدار
ای به حشمت چون سلیمان آمدی
تا بر افروزی چراغ معرفت
در طریق علم و عرفان آمدی
یار با مظلوم و، با ظالم به جنگ
رحمتِ این، زحمتِ آن، آمدی
برفراز قله آزادگی
عالم آرا، مهر تابان آمدی
دردهای دردمندان را به لطف
ای طبیب جان، به درمان آمدی
تا بسوزی پرده های شرک را
شعله آسا، گرم و سوزان آمدی
ای ولی حق زمین را از فروغ
چون فلک، اختر به دامان آمدی
آسمان احمدی را، همچو مهر
سرکشیده از گریبان آمدی
دست حق، آمد برون از آستین
تا تو، ای بازوی ایمان آمدی
موج خیز مکتب توحید را
همچو مروارید غلطان آمدی
قبله جان محبان خدا
مرحبا، ای شیر یزدان آمدی
مشفق کاشانی
مهر علی (ع)
دارم دِلَکی که بنده ی کوی علی است
روی دل او همیشه بر سوی علی است
هر چند هزار رو سیاهی دارد
می نازد از اینکه منقبت گوی علی است
***
من شیفته ی علی شدم شیدا نیز
پنهان همه جا گفته ام و پیدا نیز
این پایه مرا بس است و بالاترازین
امروز طلب نمی کنم فردا نیز
***
«نظمی» به ولایتت تمامی خوش باش
خوش باش قبول خاص و عامی خوش باش
گر شاهی هفت کشور از تست مناز
ور بر در ِ مرتضی غلامی خوش باش
***
تا حبّ علی و آل او یافته ایم
کام دل خویش مو به مو یافته ایم
وز دوستی علی و اولاد علی است
در هر دو جهان گر آبرو یافته ایم
***
از دین نبی شکفته جان و دل من
با مهر علی سرشته آب و گل من
گر مهر علی به جان نمی ورزیدم
در دست چه بود از جهان حاصل من
***
«نظمی» نفسی مباش بی یاد علی
گوش دل خویش پرکن از نادعلی
در هر دو جهان اگر سعادت طلبی
دامان علی بگیر و اولاد علی
***
سر دفتر عالم معانی است علی
وابسته ی اسرار نهانی است علی
نه اهل زمین که آسمانی است علی
فی الجمله بهشت جاودانی است علی
***
شایسته ترین مرد خدا بود علی
در شأن نزول هل اتی بود علی
هرگز به علی خدا نمی باید گفت
لیک آینه ی خدا نما بود علی
***
بنیان کـَن ِ منکر و مناهی است علی
رونق ده دین و دین پناهی است علی
در دامنش آویز که در هر دو جهان
سرچشمه ی رحمت الهی است علی
***
آن گفت به قرب حق مباهی است علی
وین گفت که سایه ی الهی است علی
از «نظمی» ناتمام پرسیدم گفت
چون رحمت حق نامتناهی است علی
نظمی تبریزی
کیست مولا
کیست مولا ذات بی همتای حق
بعد حق هر کس بود شیدای حق
کیست مولا لام خلقت را هدف
عـیـن عـلـم و یـاء دریای شرف
کیست مولا دین احمد را کمال
متصل نورش به ذات لا یـزال
کیست مولا نعمت حـق را اتـم
مـعـنی تـفـسیر نـون و الـقـلم
کیست مولا قاسم نـار و جحیم
صاحب تقسیم جنات و نعیم
کیست مولا باب شـبیر و شبـر
بـر یتیمان مـهـربـانـتـر از پدر
کیست مولا نور حق را منجلی
حجت بر حـق حـق یعـنی عـلی
در ولایت حب او تکوینی است
دین منهای علی بی دینی است
بیعلیدر صابون کوسه آر پی جسمهستیروحنیست
کشتی شرع نبی را نوح نیست
بی علی قرآن کتاب بی بهاست
چونعلیآیاتحقرا محتوا ست
بـی عـلی اسـلام تـمـثـالـی بـود
در مثل چون طبل تو خالی بود
بی علی اصلعبادت باطلاست
بیعلیهرکسبمیرد جاهل است
بی علی تقوی گلی بی رنگ و بوست
بـنـد گی هـمچون نماز بی وضو ست
ژولیده نیشابوری
حادثه ی هستی
با آن که آفریده شده ست آدم از خدا
گاهی به اتفاق ندارد کم از خدا
ای اتفاق ممکن ناممکن ای علی (ع)
ای جوهر تو ، هم ز تو پیدا ، هم از خدا
بین تو و خدا ، الف الفت است و عشق
علم از تو سربلند شد و عالم از خدا
ماهی شدم در آینه ی چشمه ی غدیر
شور تو ریخت در گل من ، یک نم از خدا
در جبر و اختیار ، مرا هست اختیار
خاک از ابوتراب گرفتم ، دم از خدا
من قهر می فروشم و او مهر می خرد
خوفم ز قهر نیست ، که می ترسم از خدا
علیرضا قزوه
93/3/11
2:55 ع
تا بر شد از نیام فلق برق خنجرش
برچید شب ز دشت و دمن، تیغ چادرش
بر تارک ستیغ بر آمد شعاع صبح
چونان پر خروس ز سیمینه مغفرش
موجى بر آمد از ز بر کوه زرفشان
پاشید بر کران افق زرّ احمرش
جیب افق، زرنگ شفق لاله گونه شد
بر آن نثار آمده بس درّ و گوهرش
نقّاش صنع از قلم زرنگار ریخت
شنگرف سوده در خط دیباج اخضرش
مشّاطه سحر به دو صد رنگ دلپذیر
آراست باغ و راغ بدست فسونگرش
پیک نسیم سر خوش و دلکش وزید و داشت
داروى جان ز رائحه مشک و عنبرش
آهسته پر کشید به آغوش شاخسار
تا کودک شکوفه نلغزد ز بسترش
وا کرد چشم نرگس شهلا به بوسهاى
گلخنده زد ز عاطفت مهر پرورش
خورشید کم کم از افق دشتهاى دور
بر شد چنانکه کوه و دمن شد مسخّرش
پرتو فشاند بر سر هر کاخ و کومهاى
آفاق زنده گشت ز چهر منوّرش
بر زد علم به پهنه گسترده زمین
تسلیم شد کران به کران در برابرش
تا بسترد ز روى زمین زنگ تیرگى
صد آبشار نور فرو ریخت بر سرش
تا چهر باختر برهد از ظلام شب
قندیل آفتاب بر آمد ز خاورش
ظلمت زدوده گشت ز سیماى روشنش
دهشت ربوده گشت ز رخسار عنبرش
آمد فراز مکّه و تا نقش کعبه دید
انبوه زر فشانده به هر کوى و معبرش
بیدار گشت مکّه، دیارى که سالها
بد خفته و نبود به سر ذوق دیگرش
بگشوده گشت پنجرهها یک بیک بصبح
تا نور آفتاب بتابد به منظرش
خلقى برون شد از در هر آشیانهاى
هر کس به کار سازى رزق مقدّرش
آن یک به کوى آمد و آن یک به کارگاه
آن یک به ذوق آمد و آن یک به متجرش
جمعى روان شدند سوى کعبه کز نیاز
بوسند خاک پایگه آسمان فرش
بد کعبه در میانه آن شهر یادگار
از دوره خلیل و سماعیل و هاجرش
با چار رکن مهم استاده سرفراز
حصنى که هست قائمه هفت کشورش
گوئى به انتظار کسى بود آن سراى
تا آید و چو جان بنشاند به مصدرش
ناگه در آن حریم مهین بانوئى کریم
پیدا شد و کرامت پیدا ز منظرش
او بانوئى ز جمله نکویان دهر بود
نادیده چشم عالم از آن نکوترش
حجب و وقار بود بر اندام زینتش
قدس و عفاف بود به رخسار زیورش
اندر قریش پاک زنى بود مردوار
بو طالب بزرگ پسندیده شوهرش
از خاندان هاشم و زدوده خلیل
زیبنده بانوئى و برازنده همسرش
مىخواست کردگار کزین خاندان پاک
نخلى بر آورد شرف و مردمى برش
مىخواست کردگار کزین زوج مهر زاد
طفلى به عرصه آرد تابنده اخترش
مىخواست کردگار کزین دودمان پاک
مردى بپاى دارد چون کوه پیکرش
مىخواست کردگار فرازنده مهترى
کزان به روزگار نجویند بهترش
مىخواست کردگار که میراث عدل و داد
بخشد به داده خواهترین دادگسترش
مىخواست کردگار ز دامان فاطمه
زوجى براى فاطمه بانوى محشرش
مىخواست کردگار یکى بحر گسترد
تا موج خیزد از دل در خون شناورش
مىخواست کردگار بر آرد برادرى
آب آور برادر و غمخوار خواهرش
مىخواست کردگار یکى خواهر آورد
تا بر کشد به دوش لواى برادرش
مىخواست کردگار که در دشت کربلا
گلبوتهها ببیند و گلهاى پر پرش
مىخواست کردگار یکى طرفه قهرمان
تا جاودانه باشد یار پیمبرش
بازو چو بر گشاید بر بازوى ستم
بازوى او گشاید با روى چنبرش
اندر مصاف کفر چو شمشیر برکشد
بنیان کفر بر کند و عمر و عنترش
و اندر بر جماعت مسکین و دردمند
سیلاب اشک بارد از دیده ترش
گاهى یتیم را بنوازد چونان پدر
گاهى صغیر را به عطوفت چو مادرش
زهرى به کام دشمن و شهدى بکام دوست
کاین طرفه را بنام بخوانند حیدرش
طفلى چنان که قافیه سازان روزگار
واماندهاند در بر طبع سخنورش
طفلى چنانکه دیده بینندگان ندید
مانند او به عرصه محراب و منبرش
طفلى چنانکه رایت اسلام از او بلند
کوتاه دست ظلم ز عزم توانگرش
توفنده همچو رعد به پیکار دشمنان
لرزنده همچو بید به نزدیک داورش
دستیش بهر پد ضد عرق my dry کوشش و هنگامه و نبرد
دستى پى حمایت مظلوم و مضطرش
دستیش بهر بخشش و انفاق و التیام
و ز بهر انتقام برون دست دیگرش
دستیش بهر چاره و درمان دردمند
دست دگر به قبضه شمشیر و خنجرش
دستى به پایمردى از پافتادگان
دستى به پاسدارى اسلام و دفترش
دستیش بر پرستش و پیمان و پاس حق
دستیش بر ستیزش بتخواه و بتگرش
دستى بسوى خالق و دستى بسوى خلق
دستى پى نوازش و دستى به کیفرش
دستى بسوى تیره گردنکشان دراز
دستى بسوى میثم و عمّار و بوذرش
با این دو دست و بازوى مردانه
دیگر کراست نام ید اللّه فراخورش
چشمش بدان سراى که تا صاحب سراى
آید به پیشباز و بخواند به محضرش
آن روز میهمان خدا بود فاطمه
یا للعجب که خانه فرو بسته بد درش
او را ودیعهاى ز خدا بود در مشیم
مىخواست تا ودیعه نهد در برابرش
لختى به انتظار به گرد حرم گذشت
سوزنده از شراره آزرم پیکرش
ناگه ز سوى خانه یکى ایزدى خروش
بنواخت گوش خلق ز مضراب تندرش
پهلو شکافت خانه و شد معبرى پدید
خانه خداى، فاطمه را خواند در برش
و آنگه بهم بر آمد آن سهمگین شکاف
آنسان که هیچ دیده نیارست باورش
بعد از سه روز باز پدید آمد آن شکاف
چونان صدف ز سینه بر او درّ گوهرش
بنهاد گام فاطمه بیرون از آن سراى
شادان ز میزبانى دادار اکبرش
اندر مطاف خانه بدیدند جمله خلق
طفلى چو ماهپاره در آغوش مادرش
طفلى چنانکه مادر هستى نپرورد
دیگر چو او به دایره مرد پرورش
طفلى چنانکه خامه صورتگر خیال
آنسان که نقش اوست نیارد مصوّرش
خواهم مدیح گفتن فرزند کعبه را
باشد که را مدیح ید اللّه میسرش
آنرا که زیب قامت او «هل اتى» بود
آنرا که هست افسر «لولاک» بر سرش
آنرا که در مجاهدت و طاعت و سخى
ایزد ستوده است به قرآن مکرّرش
آنرا که گر نزاد همى مادر زمان
هستى عقیم بود ز پورى دلاورش
آنرا که تا نهال مساوات بر دهد
آتش نهاد در کف اعمى برادرش
من چون مدیح گویم آنرا که در نبرد
مردان روزگار بخواندند صفدرش
من چون مدیح گویم آنرا که در نماز
بخشود بر فقیر نگین به آورش
من چون مدیح گویم آنرا که مصطفى
بگزید بهر فاطمه شایسته دخترش
من چون مدیح گویم آن یکّه مرد را
کز رزم بر نتافت عنان تک آورش
من چون مدیح گویم آنرا که در غدیر
بنشاند کردگار بجاى پیمبرش
گویندگان سرودهاند بسیار جامهها
از من چنان نیاید ستودن ایدرش
من این سخن سرودم و شرمندهام ز خویش
کز قطره کمترم بر پهناى کوثرش
باشد که در شمار مرا توشه آورد
یک ذره از غبار قدمهاى قنبرش
گفتم من این قصیده به معیار آنکه گفت
«صبح از حمایل سحر آهیخت خنجرش»
حمید سبزواری