سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی پیام‌رسان پارسی بلاگ پست الکترونیک درباره اوقات شرعی

93/3/11
2:55 ع

تا بر شد از نیام فلق برق خنجرش ...................  
امام علی علیه السلام

تا بر شد از نیام فلق برق خنجرش

برچید شب ز دشت و دمن، تیغ چادرش‏

بر تارک ستیغ بر آمد شعاع صبح‏

چونان پر خروس ز سیمینه مغفرش‏

موجى بر آمد از ز بر کوه زرفشان

پاشید بر کران افق زرّ احمرش‏

جیب افق، زرنگ شفق لاله گونه شد

بر آن نثار آمده بس درّ و گوهرش‏

نقّاش صنع از قلم زرنگار ریخت

شنگرف سوده در خط دیباج اخضرش‏

مشّاطه سحر به دو صد رنگ دلپذیر

آراست باغ و راغ بدست فسونگرش‏

پیک نسیم سر خوش و دلکش وزید و داشت

داروى جان ز رائحه مشک و عنبرش‏

آهسته پر کشید به آغوش شاخسار

تا کودک شکوفه نلغزد ز بسترش‏

وا کرد چشم نرگس شهلا به بوسه‏اى

گلخنده زد ز عاطفت مهر پرورش‏

خورشید کم کم از افق دشتهاى دور

بر شد چنانکه کوه و دمن شد مسخّرش‏

پرتو فشاند بر سر هر کاخ و کومه‏اى

آفاق زنده گشت ز چهر منوّرش‏

بر زد علم به پهنه گسترده زمین‏

تسلیم شد کران به کران در برابرش‏

تا بسترد ز روى زمین زنگ تیرگى

صد آبشار نور فرو ریخت بر سرش‏

تا چهر باختر برهد از ظلام شب‏

قندیل آفتاب بر آمد ز خاورش‏

ظلمت زدوده گشت ز سیماى روشنش

دهشت ربوده گشت ز رخسار عنبرش‏

آمد فراز مکّه و تا نقش کعبه دید

انبوه زر فشانده به هر کوى و معبرش‏

بیدار گشت مکّه، دیارى که سالها

بد خفته و نبود به سر ذوق دیگرش‏

بگشوده گشت پنجره‏ها یک بیک بصبح‏

تا نور آفتاب بتابد به منظرش‏

خلقى برون شد از در هر آشیانه‏اى

هر کس به کار سازى رزق مقدّرش‏

آن یک به کوى آمد و آن یک به کارگاه‏

آن یک به ذوق آمد و آن یک به متجرش‏

جمعى روان شدند سوى کعبه کز نیاز

بوسند خاک پایگه آسمان فرش‏

بد کعبه در میانه آن شهر یادگار

از دوره خلیل و سماعیل و هاجرش‏

با چار رکن مهم استاده سرفراز

حصنى که هست قائمه هفت کشورش‏

گوئى به انتظار کسى بود آن سراى

تا آید و چو جان بنشاند به مصدرش‏

ناگه در آن حریم مهین بانوئى کریم‏

پیدا شد و کرامت پیدا ز منظرش‏

او بانوئى ز جمله نکویان دهر بود

نادیده چشم عالم از آن نکوترش‏

حجب و وقار بود بر اندام زینتش‏

قدس و عفاف بود به رخسار زیورش‏

اندر قریش پاک زنى بود مردوار

بو طالب بزرگ پسندیده شوهرش‏

از خاندان هاشم و زدوده خلیل‏

زیبنده بانوئى و برازنده همسرش‏

مى‏خواست کردگار کزین خاندان پاک

نخلى بر آورد شرف و مردمى برش‏

مى‏خواست کردگار کزین زوج مهر زاد

طفلى به عرصه آرد تابنده اخترش‏

مى‏خواست کردگار کزین دودمان پاک

مردى بپاى دارد چون کوه پیکرش‏

مى‏خواست کردگار فرازنده مهترى‏

کزان به روزگار نجویند بهترش‏

مى‏خواست کردگار که میراث عدل و داد

بخشد به داده خواه‏ترین دادگسترش‏

مى‏خواست کردگار ز دامان فاطمه‏

زوجى براى فاطمه بانوى محشرش‏

مى‏خواست کردگار یکى بحر گسترد

تا موج خیزد از دل در خون شناورش‏

مى‏خواست کردگار بر آرد برادرى‏

آب آور برادر و غمخوار خواهرش‏

مى‏خواست کردگار یکى خواهر آورد

تا بر کشد به دوش لواى برادرش‏

مى‏خواست کردگار که در دشت کربلا

گلبوته‏ها ببیند و گلهاى پر پرش‏

مى‏خواست کردگار یکى طرفه قهرمان

تا جاودانه باشد یار پیمبرش‏

بازو چو بر گشاید بر بازوى ستم‏

بازوى او گشاید با روى چنبرش‏

اندر مصاف کفر چو شمشیر برکشد

بنیان کفر بر کند و عمر و عنترش‏

و اندر بر جماعت مسکین و دردمند

سیلاب اشک بارد از دیده ترش‏

گاهى یتیم را بنوازد چونان پدر

گاهى صغیر را به عطوفت چو مادرش‏

زهرى به کام دشمن و شهدى بکام دوست‏

کاین طرفه را بنام بخوانند حیدرش‏

طفلى چنان که قافیه سازان روزگار

وامانده‏اند در بر طبع سخنورش‏

طفلى چنانکه دیده بینندگان ندید

مانند او به عرصه محراب و منبرش‏

طفلى چنانکه رایت اسلام از او بلند

کوتاه دست ظلم ز عزم توانگرش‏

توفنده همچو رعد به پیکار دشمنان‏

لرزنده همچو بید به نزدیک داورش‏

دستیش بهر پد ضد عرق my dry کوشش و هنگامه و نبرد

دستى پى حمایت مظلوم و مضطرش‏

دستیش بهر بخشش و انفاق و التیام‏

و ز بهر انتقام برون دست دیگرش‏

دستیش بهر چاره و درمان دردمند

دست دگر به قبضه شمشیر و خنجرش‏

دستى به پایمردى از پافتادگان‏

دستى به پاسدارى اسلام و دفترش‏

دستیش بر پرستش و پیمان و پاس حق

دستیش بر ستیزش بتخواه و بتگرش‏

دستى بسوى خالق و دستى بسوى خلق‏

دستى پى نوازش و دستى به کیفرش‏

دستى بسوى تیره گردنکشان دراز

دستى بسوى میثم و عمّار و بوذرش‏

با این دو دست و بازوى مردانه‏

دیگر کراست نام ید اللّه فراخورش‏

چشمش بدان سراى که تا صاحب سراى

آید به پیشباز و بخواند به محضرش‏

آن روز میهمان خدا بود فاطمه‏

یا للعجب که خانه فرو بسته بد درش‏

او را ودیعه‏اى ز خدا بود در مشیم

مى‏خواست تا ودیعه نهد در برابرش‏

لختى به انتظار به گرد حرم گذشت‏

سوزنده از شراره آزرم پیکرش‏

ناگه ز سوى خانه یکى ایزدى خروش

بنواخت گوش خلق ز مضراب تندرش‏

پهلو شکافت خانه و شد معبرى پدید

خانه خداى، فاطمه را خواند در برش‏

و آنگه بهم بر آمد آن سهمگین شکاف

آنسان که هیچ دیده نیارست باورش‏

بعد از سه روز باز پدید آمد آن شکاف‏

چونان صدف ز سینه بر او درّ گوهرش‏

بنهاد گام فاطمه بیرون از آن سراى

شادان ز میزبانى دادار اکبرش‏

اندر مطاف خانه بدیدند جمله خلق‏

طفلى چو ماه‏پاره در آغوش مادرش‏

طفلى چنانکه مادر هستى نپرورد

دیگر چو او به دایره مرد پرورش‏

طفلى چنانکه خامه صورتگر خیال‏

آنسان که نقش اوست نیارد مصوّرش‏

خواهم مدیح گفتن فرزند کعبه را

باشد که را مدیح ید اللّه میسرش‏

آنرا که زیب قامت او «هل اتى» بود

آنرا که هست افسر «لولاک» بر سرش‏

آنرا که در مجاهدت و طاعت و سخى

ایزد ستوده است به قرآن مکرّرش‏

آنرا که گر نزاد همى مادر زمان‏

هستى عقیم بود ز پورى دلاورش‏

آنرا که تا نهال مساوات بر دهد

آتش نهاد در کف اعمى برادرش‏

من چون مدیح گویم آنرا که در نبرد

مردان روزگار بخواندند صفدرش‏

من چون مدیح گویم آنرا که در نماز

بخشود بر فقیر نگین به آورش‏

من چون مدیح گویم آنرا که مصطفى‏

بگزید بهر فاطمه شایسته دخترش‏

من چون مدیح گویم آن یکّه مرد را

کز رزم بر نتافت عنان تک آورش‏

من چون مدیح گویم آنرا که در غدیر

بنشاند کردگار بجاى پیمبرش‏

گویندگان سروده‏اند بسیار جامه‏ها

از من چنان نیاید ستودن ایدرش‏

من این سخن سرودم و شرمنده‏ام ز خویش‏

کز قطره کمترم بر پهناى کوثرش‏

باشد که در شمار مرا توشه آورد

یک ذره از غبار قدمهاى قنبرش‏

گفتم من این قصیده به معیار آنکه گفت‏

«صبح از حمایل سحر آهیخت خنجرش»

 

حمید سبزواری



ترجمه از وردپرس به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ