102/9/2
3:44 ع
عملیاتی که دو سال در آن پیر شدیم.
یک رزمنده دفاع مقدس میگوید: در یکی از سنگرها، چشمم به احمد آشتیجو، قاسم جوانی و چند نفرِ دیگر از نیروهای گردان خودمان افتاد. انگار هرکدام 10 سال پیر شده بودند. گردوغبار باروت روی صورتهایشان نشسته و لبهایشان از خشکی ترک برداشته بود. غم از چهرههای خاکیشان میبارید.
به گزارش خبرنگار ایمنا، جنگ هشت ساله تحمیلی که پایان گرفت، مردانی که آن سالهای عشق، آتش و خون را با گوشت و پوست خود احساس کرده بودند، در سنگر روایتگری خاطرات دوران دفاع مقدس حاضر شدند تا تصویرگر وقایعی باشند که در این جنگ رخ داده است، وقایعی از یک جنگ نابرابر که یک ملت برای مقابله با آن بسیج شدند و صحنههای زیادی از ایثار، گذشت، جانفشانی و رشادت برای آب و خاک را خلق کردند.
حاجاحمد شیروانی، از دسته همین مردان است که سالها است روایتگر خاطراتی شده که به چشم دیده است، او که پایش را در سهراهی شهادت جا گذاشته است، میگوید: «این خاک روزی جوانانی داشت که برای شکستن خط دشمن لحظهشماری میکردند.» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شیرانی از بحبوحه عملیات رمضان در تابستان سال 1361 است.
فریاد العطش بچهها از تشنگی و گرما بلند بود، به خاکریز خودمان که رسیدیم، امدادگرها سراسیمه به استقبالمان آمدند. زخمیها و شهدا را با آمبولانس و وانت بردند. ما چند رزمنده سالم هم با قیافههای باروتزده و لباسهای خونی پیاده شدیم. توان راه رفتن نداشتم. داشتم تلوتلو میخوردم. ضعف تمام وجودم را فرا گرفته بود. چشمانم رو به سیاهی میرفت. آسمان را تیره و خاکستری میدیدم. گلویم خشک شده بود. داشتم از تشنگی میمردم. دیگر صدایم بالا نمیآمد.
حس میکردم، گلویم ترک برداشته است. زبانم در گلویم نمیچرخید انگار یک شیء اضافه در دهانم بود. دنبال یک جرعه آب میگشتم. احساس میکردم جانم دارد بالا میآید. چشمم به رزمندهای شبیه برادرم افتاد که یک قوطی کمپوت توی دستش بود. تازه یادم آمد یکی دو ساعت پیش به عباس قول داده بودم وقتی او رفت، من هم پشت سرش خاکریز را ترک کنم. پیش خودم گفتم: «اگه این عباسِ خودمون باشه، الانه که سرم داد بزنه.» تا چشمش به من افتاد، شروع کرد به فحش دادن: «بیشعور، احمق، مگه بهت نگفتم با من بیا؟ مگه نگفتم عقبنشینیه؟ چرا به حرفم گوش نکردی؟ اگه اسیر شده بودی، من جواب ننه رو چی میدادم؟»
توان هیچ عکسالعملی را نداشتم. همانطور که سرم داد میزد، قوطی کمپوت را توی دستم گذاشت و گفت: «بگیر این کمپوت رو بخور.» وقتی چشیدم ترش مزه بود. از بس تشنه بودم، آلبالو و آب آن را یک نفس تا ته سر کشیدم. نمیدانم چرا زانوهایم شروع به لرزیدن کرد. دیگر نتوانستم روی پاهایم بایستم. سینه خاکریز دراز کشیدم و با صدای کمرمقی گفتم: «دادا، من آب میخوام. دارم از تشنگی میمیرم.» اشک در چشمانش حلقه زد. داشتم مُردن را تجربه میکردم. اشهدم را خواندم و چشمانم را بستم. در ذهنم مرور میکردم: «من که توی اون جهنمدره شهید نشدم، خوبه اینجا از تشنگی تلف شم.» چند دقیقه بعد عباس صدایم زد. یک کاسه روحی توی دستش بود. گفت: «احمد جان، بلند شو آب بخور.» لبهایم را به لبه کاسه گذاشتم. با اینکه آبها گرم بود، تا ته سرکشیدم و گفتم: «بازم تشنمه.» گفت: «دو سه ساعت پیش، هم غذا آوردند هم آب، همه رو بچهها خوردن. این یه ذره آب رو هم از تهِ یه منبع پیدا کردم. دیگه آب نیس.»
چند دقیقه که گذشت، کمی چشم و گوشم از هم باز شد. تاریِ چشمهایم برطرف شد. خدا را شکر کردم که از مُردن جستهام. درددلم با عباس شروع شد: «دادا، خیلیا شهید و مجروح شدند، محسن مسائلی هم شهید شد، بچهها روی نفربر تیکهتیکه شدند.»
گرما حدود 50 درجه سانتیگراد بود. بچهها برای مصون ماندن از گرما و تیر و ترکشهای دشمن، توی سنگرها خزیده بودند، دنباله خاکریز راه افتادم. عباس برادرم به من گفت: «احمد، کجا میخوای بری؟» گفتم: «میخوام برم بچههای گردانمون رو پیدا کنم و ببینم یه ذره آب یه جایی پیدا میشه.»
بعثیها سرمست از شکست ما، جری شده و مرتب گلوله میریختند. انگار میخواستند زمین و آسمان را با گلولههای سُربی به هم بدوزند. با شنیدن سوت هر خمپارهای خودم را روی زمین پرت میکردم. وقتی آبها از آسیاب میافتاد، بلند میشدم و برای پیدا کردن آب سر به بیابان میگذاشتم. از کنار هیچ ظرف آبی وارسی نکرده، رد نمیشدم. حتی تهِ کلمنهای ترکش خورده را هم نگاه میکردم ببینم آب دارد یا نه. به تک تک سنگرها سرک میکشیدم و میگفتم: «اخوی آب دارین؟»
تا آخر خاکریز پیش رفتم، اما هرچه گشتم، نه آب پیدا کردم و نه بچههای گردانمان را. مسیری را که رفته بودم، بازگشتم. لحظهبهلحظه عطشم بیشتر میشد. دوباره مثل دیوانهها به همان سنگرهایی که چند دقیقه قبل رفته بودم، سر زدم و ملتمسانه میگفتم: «اخویا، به خدا دارم از تشنگی میمیرم.» حدود نیم ساعت در جستجوی آب بودم، اما هر چه گشتم کمتر یافتم. در یکی از سنگرها چشمم به احمد آشتیجو، قاسم جوانی و چند نفرِ دیگر از نیروهای گردان خودمان افتاد. انگار هرکدام 10 سال پیر شده بودند. گردوغبار باروت روی صورتهایشان نشسته و لبهایشان از خشکی ترک برداشته بود. غم از چهرههای خاکیشان میبارید. سراغ بقیه بچههای گردان را که گرفتم، آنها هم از سرنوشت رفقا بیاطلاع بودند. به آنها گفتم: «دارم از تشنگی هلاک میشم؛ این اطراف آب پیدا نمیشه؟» آشتیجو با چشمانی اشکبار دستم را گرفت و گفت: «احمد خستهای، بیا توی سنگر یه دو ساعت استراحت کن تا ماشین تدارکات برسه. اگه خوابت ببره، تشنگی کمتر اذیتت میکند.»