شاید 24 تیر ماه هر سال برای خیلی از ما یک روز عادی باشد اما این روز برای مجید دادگر یک روز فراموش نشدنی است. روزی که دادگر مرگ را به چشم خود دید و با خدا و امام زمانش عهد بست اگر از این مخمصه جان سالم به در برد نذری ادا کند.
او 29 سال است که حوالی ساعت 11 صبح 24 تیر ماه حال عجیبی پیدا میکند. یکباره به یاد میآورد که بعثیها با نفربر و تانک به او و همرزمانش هجوم میآورند و یک نفر از رزمندگان را به شهادت میرسانند و هشتنفرشان را به اسارت در میآورند. هنگام ملاقات با این آزاده و جانباز وقتی مزاح و بذلهگویی آقا مجید با دیگران را دیدیم ابتدا فکر نمیکردیم او همان اسیری است که ماهها آرزوی آزادی داشت اما قدر حضور و شادی در خاک وطن را فقط یک اسیر میداند.
آقای دادگر! اصالتا! اهل کجا هستید و چند ساله بودید که به جبهه اعزام شدید؟
من متولد 1347 هستم و اصالتاً اهل شهمیرزاد سمنان هستم. سال65 به عنوان سرباز وظیفه از لشکر 21 حمزه به جبهه اعزام شدم. 18 ماه به صورت کمکی در جبهه بودم و قرار شد اگر نیرو لازم دارند من را به خط مقدم بفرستند.
به گمانم شما اواخر جنگ به اسارت درآمدید؟ اگر میشود از لحظات پرالتهاب به اسارت گرفته شدنتان بگویید.
بعد از 18 ماه که از خدمتم میگذشت وارد تابستان سال67 شده بودیم که دشمن پاتکهای سنگینی زد. ما باید از بچههای شرکت نفت و رزمندگان که جلوتر از ما بودند پشتیبانی میکردیم تا چاه نفت را خاموش کنند. این چاه نفت در دهلران قرار داشت که لب مرز بود. عراقیها 21 تیر ماه تک زدند و ما بعد از سه روز عقبنشینی کردیم و به اتفاق تعدادی از دوستانم روز چهارم اسیر شدیم. هشت نفر در تک دشمن که موسوم به عملیات توکلت الله بود به اسارت درآمدیم. یادم است ساعت 11 آن روز عقبنشینی کردیم و به سمت پل میمه رفتیم. صدای تانک عراقیها را میشنیدیم، اما شک داشتیم که بچههای سپاه هستند یا بعثیها. بعد که یقین پیدا کردیم عراقیها هستند به بوتهها و درختچههای کنار رودخانه میمه پناه بردیم. این سمت رودخانه میمه حالت ارتفاع داشت. رفتیم لای درختچهها پنهان شدیم. همزمان عراقیها با نفربر و تانک رسیدند. بعثیها آرپیجی زدند و یکی از بچهها شهید شد. بعد ما را به اسارت درآوردند. دستمان را از پشت بستند و به سمت رودخانه بردند. وانمود میکردند که میخواهند ما را بکشند. گلنگدن تفنگهایشان را کشیدند. قبلاً شنیده بودم که بعثیها اسرا را میکشند. در ذهنم داشتم نحوه اعداممان را مرور میکردم. سربازان جوخه اعدام چند قدم از ما دور شدند اما ناگهان یک سرباز مسن جلوی آنها را گرفت و نگذاشت ما را بکشند. همان حین که میخواستند ما را تیرباران کنند نذر کردم اگر سالم برگشتم، یک گوسفند قربانی کنم. هیچ وقت روز 24 تیر که به اسارت گرفته شدم را فراموش نمیکنم. هر سال هر جایی باشم در این روز حالم دگرگون میشود.
بعد از اینکه به اسارت بعثیها در آمدید به کدام اردوگاه منتقل شدید؟
ما هشت نفر بودیم که اسیر شدیم. ما را به اردوگاه العماره بردند. یک شب آنجا نگه داشتند و روز بعد به بغداد بردند. شب دوم که ما را تقسیم کردند به کمپ 6 رمادیه انتقال دادند. جایتان خالی حسابی کتکمان زدند. عراقیها تونلی معروف به تونل مرگ داشتند. سربازانشان دو طرف ردیف میایستادند و اسرا باید از بین این تونل میگذشتند. بعد سربازها با چوب ، چماق و کابل به جان اسرا میافتادند و میزدند. من 19 سالم بود که اسیر شدم. یک ماه در رمادیه بودم و یک سال هم در شهر تکریک گذراندم.
سختیهای اسارت زبانزد آزادگان است. اردوگاههای بعثیها را چطور به تصویر میکشید؟
من 24 تیر 67 اسیر شدم که در بحبوحه گرمای دهلران بود. دهلران در آن فصل سال معروف به خرماپزان است. وقتی به خاک عراق منتقل شدیم چندین ماه شاید حدود شش ماه هر وقت آب میخوردیم عطشمان از بین نمیرفت. آب همراه با نمک بود. اردوگاه ما با آنکه رودخانه کنارش بود آب به ما نمیدادند و تشنه بودیم. حتی جای خواب ما کم بود. یک سال به صورت کتابی میخوابیدیم. اگر شب میخواستیم آب بخوریم وقتی بر میگشتیم جای خوابمان گم میشد. دو طرف را بلند میکردیم تا بتوانیم بخوابیم. یک سال شپش داشتیم، بعد کنه و قارچ هم اضافه شد. به وضع فجیع قارچ اسرا را درمان میکردند. سال دوم ما را به تکریت بردند که صلیب سرخ مراقب بود و اوضاع کمی بهتر شد.
هنگام اسارت وقتتان را چطور پر میکردید؟
در اسارت شش نفر بیسواد اطرافم بودند که چهار نفر را با سواد کردم. این عزیزان از همان اردوگاه برای خانوادهشان برای اولین بار نامه نوشتند. حاج آقا ابوترابی هم در کمپ ما یعنی کمپ 6 بودند. ایشان مرا به اسم کوچک صدا میکردند. من چند کارت تبریک و کارت والیبال از حاج آقا به یادگار دارم.
خائنها یا آنهایی که با منافقین همراهی میکردند چه نقشی در دوران اسارت داشتند؟
عدهای بین اسرا بودند که به آنها منافقین برگشتی میگفتند. آنها مدتی جذب سازمان منافقین شده بودند و دوباره به اردوگاه برگشته بودند. یادم است در سال 68 یک عده جذب منافقین شدند. یکسری از آنها نتوانستند ادامه بدهند و دوباره به کمپ برگشتند. کمپ 17 مملو بود از افرادی که از اردوگاه منافقین برگشته بودند. آنها بچهها را اذیت میکردند. مثلاً اگر عراقیها شربت و قرص میدادند آن منافقی که در داروخانه کار میکرد نصف دارو را به دیگر منافقین میداد و داروها را از بچههای ما دریغ میکرد. بالاخره اسرا تصمیم گرفتند منافقین را بزنند. خبر به حاج آقا ابوترابی رسید و ایشان گفتند چون آنها از اردوگاه نفاق برگشتند کاری نداشته باشید بلکه کمکشان کنید. به حرف حاج آقا عمل کردیم ولی آنها کمتر اصلاح میشدند و اگر از دستشان برمیآمد باز ما را اذیت میکردند.
منافق برگشتی خلقیات وحشیگری داشت. یکبار برای جای خواب با یک اسیر شخصی دعوای شان شد. (به یک عده از اسرا اسیر شخصی میگفتند) حاج آقا ابوترابی خواست آشتیشان دهد، رفتند اسیر شخصی را بیاورند که منافق یک درفش برداشت و از پشت حمله کرد و دوبار درفش را وارد قلب اسیر کرد. میخواستند مجروح را وارد آمبولانس کنند و به بیمارستان ببرند که به شهادت رسید. موارد شهادت در بین اسرا کم نبود. یک نفر دیگر از اسرا قبل از اینکه وارد اردوگاه شویم بر اثر اسهال خونی و کتکهای بعثیها به شهادت رسید. عراقیها کمپ17 را موذیانه یعنی کمپ بد میدانستند.
چه سالی از اسارت آزاد شدید؟
من 4 شهریور سال 69 از اسارت آزاد شدم. 24 تیر ماه 67 به اسارت در آمده بودم و بعد از 25 ماه آزاد شدم. کمپ 17 به ترتیب از 1 ، 2 و 3 از موصل شروع میشد تا اردوگاه کمپ 6 و بعد صلاح الدین و بعد تکریت. آخرین اردوگاه که صلیب سرخ دیده بود ما بودیم. اواخر اسارت حاج آقا ابوترابی در اردوگاه ما بودند. چون برخی اسرا مفقود بودند حاج آقا تا آزادی آخرین اسیر ماندند تا همه آزاد شوند. حاج آقا در اردوگاه قاطع یک بود اما ماند تا اسرای قاطع 2 و 3 هم آزاد شوند.
خاطرهای از سیدالاسرا حاج آقا ابوترابی دارید؟
چون برای نماز خواندن عراقیها کتکمان میزدند از حاج آقا ابوترابی سؤال کردم تکلیف چیست؟ ایشان گفتند بنشینید نماز بخوانید. اگر نشسته هم کتکتان میزنند دراز بکشید نماز بخوانید و اگر باز هم کتکتان میزنند زیر پتو نماز بخوانید. فقط مراقب باشید بدنتان سالم به ایران برسد. چون خانوادههایتان منتظر هستند. بعدها وجود شما برای کشور لازم است. برای صحبت با حاج آقا ابوترابی باید بین 600 اسیر نوبت میگرفتیم. یادم است برای والیبال ایشان نفر سوم در کمپ 17 شد. شیرجههایی میزد که کسی نمیتوانست مثل او انجامش دهد. حاج آقا روزی پنج کیلومتر میدوید و نمیگذاشت کسی لباس ایشان را بشوید. تمام کارها را خودشان انجام میدادند.
گویا شخصیت آقای ابوترابی برای عراقیها هم قابل توجه بود؟
بله، خیلی از نیروهای دشمن هم جذب اخلاق حسنه ایشان میشدند. مرحوم ابوترابی نماینده ولی فقیه در لشکر 16زرهی قزوین بودند. یک مدت ناشناخته بودند و خودشان را به عنوان شاگرد بزاز معرفی کردند. ایشان پدر معنوی اسرا بودند حتی اردوگاههایی که اسرا شلوغ میکردند عراقیها حاج آقا را میبردند تا صحبت کنند. همه چیز را بر اساس دین و شریعت اسلام میدیدند تا آنجایی که میتوانستند تلاش میکردند اسرا سالم به ایران برسند. برخی تندروی میکردند و حتی برای اینکه بروند کربلا گفتند زیارت بروید اما تبلیغ برای صدام نشود.
وقتی وارد خاک ایران شدید چه احساسی داشتید؟
من 25 ماه اسیر بودم. وقتی وارد خاک وطنم شدم باورم نمیشد. خم شدم و خاک ایران را بوسیدم. عراقیها ظهر ما را سوار ماشین کردند و تا ساعت 6 ما را بغداد نگه داشتند. گفتیم ما را به اردوگاه بر میگردانند. چون قبلاً چنین اتفاقی افتاده بود. دیدیم نه ماشین راه افتاد. ساعت یک شب به مرز خسروی رسیدیم و باورمان شد که آزاد شدیم.
جانبازیتان مربوط به چه زمانی است؟
25 درصد جانبازیام یادگار دوران اسارت است. من به خاطر ناراحتی اعصاب که در اسارت برایم بهوجود آمد دندانهایم را از دست دادم و معدهام هم به مجروحیتم اضافه شد.
وقتی خبر رحلت امام خمینی را شنیدید چطور این داغ عظیم را درغربت و اسارت تحمل کردید؟
سال 68 در اردوگاه کمپ 6 بودیم. چهار روز بعد رحلت امام را فهمیدیم. اول باور نمیکردیم چون عراقیها زیاد دروغ میگفتند، اما بعداً متوجه شدیم خبر حقیقت دارد و همه داغدار شدیم. در همان حین ابریشمچی شوهر سابق مریم رجوی به اردوگاه آمده بود تا نیروهایی را جذب منافقین کند. بچهها شروع کردند به شعار دادن و حرکت به سمت سیم خاردار. اگر حضور حاج آقا ابوترابی نبود بیشتر اسرا شهید میشدند که با درایت ایشان اسرا را از حرکت به سمت سیم خاردار منع کردند. اسرای قدیمی دستها را به صورت زنجیر گره زدند و نگذاشتند اسرا به سمت سیم خاردار بروند. با سنگ به بلندگو میزدند تا ابریشمچی نتواند حرف بزند و آنقدر سنگ به بلندگو زدند تا صدای ابریشمچی را نشنوند و بلندگو کنده شد. اردوگاههای دیگر پایه بلندگو را کندند. منافقان اسیران را کتک زدند و شلوغ شده بود. اسرا به سمت ابریشمچی حملهور شدند و شعار میدادند رجوی، رجوی یونجه نداریم بجوی... .
از تلاش برای مهار غائله کردستان تا ایستادگی در مقابل گروههای سیاسی
|
آنهایی که همچون شهید رستگار و شهید حمید بهمنی ولایی و پیرو امام (ره) بودند به فرمان ایشان تمکین کردند و به جبهه برگشتند و جنگیدند و گروهی دیگر امثال اکبر گنجی که از همان آغاز هم امام (ره) را قبول نداشتند سپاه را ترک کردند و به جبهه هم نیامدند.
حاج کاظم نجفی رستگار در نخستین روزهای بهار سال 1339 در شهر ری به دنیا آمد. مانند دیگر کودکان هفت سالگی به مدرسه رفت و تا کلاس سوم دبیرستان درسش را ادامه داد. پس از آن در صف عناصر انقلابی قرار گرفت.
با پیروزی انقلاب اسلامی و آغاز غائله کردستان و تحرکات نیروهای ضد انقلاب، همراه نیروهای «شهید دکتر مصطفی چمران» راهی کردستان شد و آموزشهای چریکی را در آنجا فرا گرفت.
او پس از بازگشت از کردستان و آموختن فنون نظامی و جنگ شهری از سوی شهید چمران و جاویدالاثر «حاج احمد متوسلیان»،در «پادگان توحید» به عضویت رسمی سپاه پاسداران درآمد و بعد از مدتی به «فیروزکوه» رفت و کلاسهای آموزش احکام دینی و مسائل نظامی را برای جوانان و نوجوانان برپا کرد. پس از مدتی حاج کاظم را به عنوان فرمانده یکی از گردانهای تیپ رسول الله(ص)، که فرمانده آن احمد متوسلیان بود، انتخاب کردند و بعد از 6 ماه فعالیت، «مسوولیت واحد عملیات» را در پادگان توحید پذیرفت و تا شروع جنگ
بازی لاک زدن در این سمت باقی ماند. حاج کاظم در این زمان طی مأموریتی جهت توانمندسازی نیروهای «حزبالله»، بهعنوان فرمانده گردان به جنوب لبنان اعزام شد و مسئولیت تعدادی از عملیاتها را برعهده گرفت.وی در راه آمادهسازی شیعیان لبنان از هیچ کوششی فروگذار نکرد. بازگشت او با تشکیل تیپ دوم سپاه تهران مصادف شد که این تیپ به نام مبارک «سیدالشهدا(ع)» مزین شد و با جمعی از یاران و دوستانش، فرماندهی عملیات تیپ را عهدهدار شد.
در مهرماه سال 1361 ازدواج کرد و چند روز بعد به جبهه رفت. تا اینکه پس از حضور مداوم در جبهه در جریان عملیات «بدر»، روز پنجشنبه 25 اسفند ماه 1363 هنگام اذان ظهر در شرق دجله (منطقه هور الهویزه) در حال شناسایی منطقه، همراه چند نفر از فرماندهان تیپ سیدالشهدا (ع) به درجه رفیع شهادت نائل آمد. پیکر این فرمانده شهید بعد از 13 سال همچون سید و سالار شهیدان، قطعه قطعه به وطن بازگشت.
سخنان محسن رضایی درباره شهید رستگار
محسن رضایی فرمانده وقت سپاه پاسدارن و دبیر مجمع تشخیص مصلحت نظام در سخنانی که سال 1389 بیان کرده است توضیح میدهد: در عملیات «خیبر» تیپ 10 سیدالشهدا (ع) وارد عمل شد. پس از آن عملیات، ابهاماتی در بین فرماندهان پدید آمد، چون عملیاتهایی که پس از فتح خرمشهر مثل «رمضان»، «والفجر مقدماتی» «والفجر 1» و خیبر به نتایج مطلوبی نرسیده بود.
در بین برخی فرماندهان همچون شهید رستگار و شهید «حمید بهمنی» (مسوول عملیات تیپ10 سیدالشهدا) ابهاماتی به وجود آورده بود که باید به همین سبک به جنگ ادامه دهیم یا سبک دیگری را برگزینیم؛ بنابراین، نظراتی در سپاه تهران شکل گرفت که این نظرات مدتا درباره نحوه ادامه عملیاتها بود.
یک گروه سیاسی هم با محوریت «اکبر گنجی» در پادگان امام حسین (ع) بود که تلاش کردند، از این اعتراضات به سود خودشان بهره ببرند؛ برای همین، در منطقه 10 سپاه که مرکزش تهران بود و پادگان حضرت ولیعصر(عج) اعتراضاتی شکل گرفت پس از اینکه امام راحل پیامی دادند، امتحان سختی شکل گرفت. آنهایی که مانند شهید رستگار و شهید بهمنی ولایی و پیرو امام (ره) بودند به فرمان امام تمکین کردند و به جبهه برگشتند و جنگیدند و گروهی دیگر امثال اکبر گنجی که از همان آغاز هم امام(ره) را قبول نداشتند سپاه را ترک کردند و به جبهه هم نیامدند.
رضایی با بر شمردن شاخصههای فرماندهی و اخلاقی شهید رستگار میگوید: زندگی شهید رستگار نشان میداد که این شهید بزرگوار یک ولایتی آزاده بود و در عین اینکه ولایتپذیر بود، اشکالات و معایبی را که در صحنه جنگ و نبرد میدید، آشکارا طرح میکرد و در حقیقت، شهید رستگار به معنای واقعی یک ولایتی آزاده بود.
آزادمنشی و آزادگی او مبنای ولایتپذیری او بود. به همین دلیل بود هر مطلبی را که حق میدانست، پیگیری و دنبال میکرد و هر مطلبی که امام میفرمودند را نصب العین و راهنمای خود قرار می داد.
متن وصیتنامه شهید کاظم نجفی رستگار به شرح زیر است:
«بسم الله الرّحمن الرّحیم
انا لله و انا الیه راجعون
ستایش خدای عزوجل را که مرا از امت محمد صلّی الله علیه و آله و سلّم و شیعه علی علیه السّلام قرار داد و سپاس خدای را که با آوردن حق از ظلمت به روشنایی و از طاغوت نجاتم داد و مرا از کوچکترین خدمتگزاران به اسلام و انقلاب اسلامی قرار داد.
امیدوارم که خداوند متعال رحمت خود را نصیب بنده گناهکار خود بفرماید و مرا به آرزوی قلبی خود، یعنی شهادت فی سبیلالله برساند که تنها راه نجات خود میدانم و آرزوی دیگرم این است که اگر خداوند شهادت را نصیب بنده گناهکار خود کرد، دوست دارم با بدنی پاره پاره به دیدار الله و ائمه معصومین به خصوص سیدالشهدا علیه السّلام بروم.
من راهم را آگاهانه انتخاب کردم و اگر وقتم را شبانهروز در اختیار این انقلاب گذاشتم، چون خود را بدهکار انقلاب و اسلام میدانم و انقلاب اسلامی گردن بنده حق زیادی داشت که امیدوارم توانسته باشم جزء کوچکی از آن را انجام داده باشم و مورد رضایت خداوند بوده باشد.
پدر و مادر و همسر و برادران و خواهران و آشنایانم مرا ببخشند و حلالم کنند و اگر نتوانستم حقی که بر گردن من داشتند ادا کنم، عذر میخواهم. برای پدر و مادر و خواهران و برادرانم از خداوند طلب صبر مینمایم و امیدوارم تقوا را پیشه خود قرار دهند.
از همسرم عذر میخواهم که نتوانستم حقش را ادا کنم و چه بسا او را اذیت فراوان کردم و از خداوند طلب اجر و رحمت برای او میکنم که در مدت زندگی صبر زیاد به خاطر خداوند انجام داد و رنجهای فراوان کشید.
از تمام اقوام و آشنایان و دوستان طلب حلالیت و التماس دعا دارم؛ به علت وضعیت جنگ مدت سه سال که در جبهه بودم، نتوانستم امر واجب خدا یعنی روزه را انجام بدهم. همچنین در رابطه با خرید خانه به مبلغ 223 هزار تومان از علی تاجیک و 65 هزار تومان از حسین کاوکدو و 10 هزار تومان از حاج محمد علی دولابی قرض کردم و مبلغ 30 هزار تومان از همسرم که خانه برای همسرم است و موتورم را برای جبهه در نظر گرفتم.
والسلام
کاظم نجفی رستگار
ساعت 9 شب مورخ 3 اسفند 1362
شرق بصره (جفیر)»