سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی پیام‌رسان پارسی بلاگ پست الکترونیک درباره اوقات شرعی

93/2/17
5:27 ع

شهید گمنام

زنگ تلفن همراهم به صدا در آمد ، پیامکی رسیده :

- سلام سید ، 18 شهید گمنام رو به معراج شهداء آوردن ، بریم زیارت ؟

چند سال بود که به زیارت شهدای گمنام نرفته بودم ، خیلی دلم برای شهدای گمنام تنگ شده بود ، بدون هیچ معطلی پیامک دادم :

- سلام ، ان شاءالله امشب بعد از نماز می ریم .

حس خیلی خوبی داشتم . لحظه شماری می کردم که هر چه زودتر شب فرا برسد ، با خودم فکر می کردم که از شهداء چه بخواهم و کلی هم برنامه ریزی کردم و ... .

شب ، هوا بارانی و نسبتا سرد بود ، اما مانع رفتنم نشد . سوار موتور شدم ، سمت مسجد حرکت کردم که با یکی از دوستان ، سمت معراج برویم . توی مسیر به شهداء فکر می کردم ، به این که حتی استخوان آن ها هم با دل انسان ها بازی می کند . تازه تفسیر آیه « و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا ... » را درک می کردم . غرق همین فکر ها بودم که به معراج شهداء رسیدیم . دم درب ، حدود 10 اتوبوس کاروان راهیان نور هم برای زیارت آمده بودند . موتور رو بیرون گذاشتم و وارد محوطه معراج شهداء شدیم . حس عجیبی بود ، مثل اینکه وارد قطعه ای از بهشت شده بودیم ، دم درب ، چند جوان بسیجی اسپند دود می کردند و با روی گشاده به زائران خوش آمد می گفتند . کم کم خودم را آماده زیارت کردم . استرس عجیبی داشتم ، قلبم شروع کرد به تند تند تپیدن ، سمت وضو خانه رفتم ، وضو گرفتم و با طمأنینه سمت حسینیه ( محل استقرار شهدای گمنام ) حرکت کردم . دم درب حسینیه که رسیدم ، کمی مکث کردم ، کفش هایم را در آوردم و وارد حسینیه شدم  .

وارد حسینیه که شدم ، از دور چشمم به محل استقرار شهداء که دور تا دور آن رو با حصیر ( شبیه به ضریح ) پوشانده بودن افتاد . فضای معنوی آنجا ، عجین شده بود با مداحی حاج مجتبی رمضانی که میخواند : دلم گرفته ، بازم چشام بارونیه ، وای ، وای ، وای ( لینک دانلود مداحی ) هر چه به محل استقرار شهداء نزدیک تر می شدم ، قدم هایم سست تر می شد . به شهداء که نزدیک شدم بی اختیار اشک در چشمانم جمع شد ، زبانم بسته شد ، یادم رفت که از شهداء چه می خواستم ، در کنار شهداء فقط احساس شرمندگی می کردم ، شرمنده مظلومیت و غربتشان ، شرمنده پاکی و اخلاصشان شدم ، شرمنده اینکه چند سال به زیارت آن ها نرفتم و شرمنده خیلی چیزهای دیگر .

خلاصه ... جای همه خالی ، گمانم آنجا قطعه ای از بهشت بود ... .



ترجمه از وردپرس به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ